او نوشت :
تو اگر بودی و من نبودم
یا بالعکس
ایا هنوز به انتظار هم نبودیم ؟
چطور میتوان هجان هشت سال پیش را فراموش کرد
وقتی تو مرا پیدا کردی و من تو را ...
نه ...
اگر زمان میخواهد روی همه چیز غبار فراموشی و کهنگی و پیری بنشاند من نمیگذارم
من نفس میکشم , تو نفس میکشی تا غبار از خاطراتمان پاک کنیم و زندگی کنیم . هر چند کوتاهو کوچک به اندازه مورچه
تو همانی که مرا ساعتها پای تلفن مینشاندی و حرفها میزدی از همه چیز و همه جا
همانی که برای دیدنم بال میگشودی و فاصله ای غریب را با ذوق طی میکردی و پیشم می آمدی
همانی
عوض نشده ای ...
اما میخواهی یادت برود که چه بوده ای
میخواهی بگذاری روزگار قاتل جانمان شود
میخواهی دلخوشیهای مرا بگیری
....
این روزها بسیار نگرانم
چیزی که برایم سم است .
نظرات شما عزیزان: